طالع دوم

روح الله کاملی
koroshkameli@msn.com

گمانم از من فرار میکرد یا اینطور وانمود می کرد؛ هر وقت برمی گشتم تا ببینمش نبود انگار تکه ای از متن تاریکی بود. گاه گداری که سخت هوای دیدنش را می کردم, آهسته از تخت خواب چوبی و زهواردررفته ام پایین می خزیدم و نک پانک پا از اتاقم می آمدم بیرون و از پله ها می آمدم بالا, لرزالرز و آهسته دستم را به دیوار می گرفتم تا نکند غفلتی صدایی بکنم و صاحبخانه ام یا سگش را متوجه کنم. بعد همانطور آهسته از خانه می زدم بیرون و می افتادم توی کوچه ها. همیشه توی کوچه های تاریک و خلوت آخرای ده وجودش را حس می کردم. شب که از نیمه می گذشت وجودش پیش از پیش برایم ملموس و آشکار می شد؛ فکر می کردم اگر سرم را برگردانم یا چشم ببندم و واکنم او جلوی رویم آشکار می شود و می توانم چیزی از آن شب تاریک و سرد بپرسم. شبی که این همه سال آسایش زندگی ام را گرفته و موضوع مکرر کابوسهای گاه وبی گاهم شده.
... سگی با پوزه و دهان خون آلود؛ تریشه های گوشت خون چکان آویزان از لای دندانهایش لای آشغالهای جلوی درنیمه وای حمام متروکی را که ازش بخاربیرون میزند را بو می کشد. سنگی برمی دارم که پرت کنم طرفش , اما گردنبندی می آید دستم ؛ وقتی پرتش می کنم. خودم هم دنباله گردنبند پرتاب می شوم....
این همان کابوس مکرر من است و هر بار که میرسد اینجا؛ قیه کشان از خواب می پرم؛ در اتاقم تند وا می شود و صاحبخانه ام همانطور که پتویی را محکم به خودش پیچیده ، در آستان در ظاهر می شود، اولش آهسته می گوید« چیزیتان شده، شما... .». و گمانم بعد که صدای هق هقم را می شنود آهسته سوت می زند؛ آنوقت سگش از پناه در بیرون می پرد و خره کشان خودش را به پاهای او می مالد.شب اول وقتی از خواب پریدم وصاحبخانه و سگش را بالای سرم دیدم؛ یک لحظه ماندم؛ مردد بودم که آیا این هم کابوس است , یک کابوس دیگر که به تکرار کابوسهایم پیوسته , سگ همان سگی بود که من پرت شده بودم سویش. اما حالا در واقعیت ؛ پیش رویم بود، کنار صاحبخانه ام.گفت« ترسیدم برایتان اتفاقی افتاده باشد» و بعد از زیر پتو یک اسلحه کمری بیرون کشید. آوردش بالا جلوی صورتش و همانطور که با نک انگشت نک براق لوله اش را لمس می کرد گفت« این یادگار زن مرحومم بود». بعد آن را به میخ کوفته به دیوار آویخت و آهسته گفت « مواظب باشید؛ سه گلوله دیگر دارد». نشست کنارم . دست گذاشت روی شانه ام و پتو را دور من هم پیچید و همانطور که خودش را مثل یک پرنده خیس می لرزاند؛ گفت« هوا سرد شده، گفتم شاید گاه گداری محتاج تفنگ . ..» و خندید. سر تایید جنباندم.
« این خانه یادگار زن مرحومم بود, بویش هنوز توی کنج کنج خانه می آید, حس می کنی ...آخ .. چقدر شبها که من و او با همین سگ- آنوقتها کوتوله بود- ..». دستش را آورد پایین, انگار دست بکشد سرکوتوله ای و نگاه به در گفت« غروبها می نشستیم لب پنجره و نگاه بیرون می کردیم؛ شاید یکی رد شود وچیزی برای فروش داشته باشد اما....».نگاه تفنگ کردم که هنوز تکان تکان می خورد. گفت« خیلی به عتیقه جات علاقه داشت،خیلی...». خودم را با انگشتهایم مشغول کردم و خمیازه کشیدم. بلند شد. رفتنی گفت« مزاحمتان نمی شوم ، گمانم خیلی خوابتان می آید ولی مواظب تفنگ باشید». و همانطور حرف زنان راه افتاد.
«... خیلی دلش می خواست چند تا اتاق پر وسایل عتیقه داشته باشد, دیواردیوار تابلوهای عتیقه , فرش کار قدیم؛ مجسمه؛ سنگهای قیمتی..... اما فقط همین تفنگ به دردش خورد... گفتم .. بهش ....»
بقیه حرفهایش را نشنیدم؛ سگ هنوز نشسته بود کنج اتاق و خیره نگاهم می کرد. چیزی روی گردنش یک لحظه درخشید؛ نیم خیز شدم و خواستم بروم طرفش که پرید و چابک از پله ها دوید بالا.بلند شدم بروم بیرون
که صدایی آمد. گاه گداری صداهای ناموزون غریبی از اتاق بالا می آید؛ انگار که چیزی را کف اتاق می کشند. نمی دانم شاید هم از کوچه باشد یا حتی از زیراتاقم. گاهی به ذهنم می رسد این صداها مال همین اتاق خودم باشد. شاید این صداها می خواهند چیزی را به من حالی کنند. موقعی این فکر در من جان گرفت که شبی از بیرون می آمدم. صدای زوزه گرگها و ووره شغالها درهم و کشیده پیچیده بود. راه خانه را گم کرده بودم و سرگردان کوچه ها بودم. جلوی هر خانه ای می ایستادم و درش را ورانداز می کردم. دست می کشیدم به جرز تخته ها و بو می کردم. اما هیچ کدام بوی آشنای خانه صاحبخانه ام را نمی داد. آنجا صبحها که بیدار می شوم بوی رطوبت؛ بوی کاهگل درهم بوی کم نای تن مانده پوسیده حس می شود. چقدر پنهان و بیهوده پی جسدی پشت تخته ها و زیر تختم و زیر راه پله را جستجو کرده ام و می کنم. اما.... زیر راه پله همیشه یک آقتابه مسی زنگار گرفته و یک لگن که لجن روی آب تویش را گرفته و یک دامن سبز رنگ که کنجی اش از خون سرخ می زند.
نشانش دادم. دامن را از دستم قاپید و همانطور که آنرا می بویید با چشمهای نیم خمار نگاهم کرد و دم گوشم زمزمه کرد« خودش... همان دامن که خیلی دوستش داشت, دم مردنش به من اصرار می کرد که پیدایش کنم ولی هر چه گشتم پیدا نکردم... ولی شما گمانم ... شما... تقدیر اینطور بر خورده که شما بیایید و اینها را پیدا کنید, جالب است ... » و خنده خنده دامن را پرت کرد طرفم و رفت بالا.آفتابه و لگن را نیمه شبی یواشکی
آوردم و زیر تخت قایم کردم. دامن را هم کشیدم رویشان. اما مدام هراس دارم که نکند او یا سگش ملتفت شوند

تکه ای از اسباب رو به زوال و پوسیدگی این خانه زیر تخت من قایم شده اند. وقتی می آید اتاقم وپی اش سگش. زیاد محلش نمی گزارم و وانمود می کنم که خوابم می آید. برمی گردد و می گوید« ها... خسته اید؛ بله ... خیلی چیزها آدم را خسته می کنند آقایم .. تکرارتکرار... بعد این تکرارها آقای من آدم حس می کند خواب بهترین نوشداروست ولی وقتی چشم وا می کنی ... هی هات... می فهمی که نه.. . قاطی این نوشدارو هم زهر بوده آقایم .. همان زهر تکرار... چشمت مثل دیروز همان صحنه ها را می بیند... همان...».
دوست داشتم با او از رفیق هنوز غریبه ام سخنی برانم اما تا او را می بینم همه چیز از یادم می رود و تمام فکر و ذکرم می شود پنهان نگه داشتن آن چند تکه رو به زوال زیر تختم؛ تکه هایی که با وابستگی شدیدی هرطلوعگاه ، آهسته از زیر تخت بیرون می کشم وبا کنج دامن پاکشان می کنم و می چینمشان روی تخت؛ بعد زانو می زنم جلوشان. دامن را می کشم سرم و همانطور زانو زده بالا تنه ام را تکان تکان می دهم ولای لای می خوانم. بعد آهسته و نرم می سرانمشان زیر تخت؛ این کارها را هر روز انجام می دهم انگار که مراسم تکلیف شده مقدسی را طی می کنم و در طی مراسم هیچ دلهره ای از سررسیدن صاحبخانه یا سگش ندارم. اما بعد متوجه می شوم که چه خبطی کرده ام و حتی در را واگذاشته ام. دامن را می کشم رویشان و می روم بیرون... توی کوچه ها گاهی میل می کنم که درباره صاحبخانه و سگش به این تعقیب کننده ناشناسم چیزی بگویم . می مانم تا نیمه شب که وجودش آشکار می شود. صدای زوزه گرگها که تیز می شود و صداهای معمول شب می میرند. احساس می کنم که او پی ام است... صدای گامهایش می آید. گمانم آهسته و نک پانک پا می آید که من صدای پاهایش را اینطور آهسته می شنوم. هیچوقت آنقدر نزدیکم نشده که بتوانم شیارهای پیشانی اش را ببینم و بشمرم یا رنگ چشمهایش را تشخیص بدهم. معدود دفعه هایی که دورادور دیده امش ؛ مثل سایه از این کنج به آن کنج خزیده و بعدش گم شده دوباره....
هرچه کردم؛ نزدیکم نشده. طوری که حرفهایش را آشکار بشنوم. حتی چندباری هم در سرما لباسهایم را کندم. شلوارم را کشیدم سرم و وسط کوچه چمباتمه زدم و چشم بستم؛ امیدوار اینکه اورا از هرلحظه دست رستر و نزدیک تر حس کنم اما درست زمانی که حس می کنم کنارم نشسته و دست دراز می کنم طرفش صدای هق هقی می پیچد و پی اش صدای گامهایی که می دوند ودور می شوند... از دیدنش مایوس شده بودم. برگشتم خانه . اما در خانه نیمه وا بود و سگ سرش را آورده بود بیرون و نگاه اینسو و آنسوی کوچه می کرد. تا من را دید سرش را کشید تو . در را آهسته گشودم و رفتم تو.صاحبخانه ایستاده بود توی حیاط. تا من را دید تند دستش را کشید زیر پتویی که پیچیده بود دور تنش و آهسته گفت« آه شما هنوز نخوابیدید». بعد نگاه آسمان کرد و گفت« ولی ستاره شما می گوید که شما خوابیدید» و با نک انگشت بلندترش اشاره آخرین ستاره دب اکبر کرد بعد خنده خنده ادامه داد « فرقی نمی کند ، بهر حال وقت گذشته آقای من، ... مرده ها هم
حالا می خوابند. بروید شب خوش...».
آهسته از کنارش رد شدم . داشتم از پله ها می رفتم پایین که صدای زاری اش را شنیدم. یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم. نگاه آسمان می کرد و زیر لب زاری. یک لحظه دستش را بالا آورد. زیر نور ماه چیزی انگار در دستش درخشید. نگاه سگ کردم. اما چیزی به گردنش نبود. دویدم پایین و در را بستم. نفس نفس می زدم و
می لرزیدم. حال کسی را داشتم که از دزدی برگشته یا قاتلی که با دستهای خونی پشت دری منتظر اولین حادثه است .دویدم سمت تخت، دامن را کنار زدم. اما نه لگن بود، نه آفتابه. خواستم بلند شوم اما زانوهایم نا نداشتند . دستهایم را گیر انداختم به لبه تخت و مثل افلیجها خودم را بالا کشیدم. وقتی دراز کشیدم. هنوزی می لرزیدم و دندانهایم از سرما به هم می خورد. باد تند شده بود و توی راه پله می پیچید و ووره می کشید. نگاه کنج اطاق کردم. اما تفنگ به میخ آویزان نبود. لرزالرز دستهایم را عمود کردم و عصا. اما هرچه تقلا کردم و زور زدم نفعی نداشت. حتی نتوانستم تکان بخورم. انگار طلسم شده باشم یا جزیی از تخت شده باشم. باد در را پرصدا وا کردو پی اش صاحبخانه ام در چهارچوب در نمایان شد. باد بال پتوی پیچیده دورتنش را می لرزاند و می رقصاند. در را بست . آمد ونشست کنارم. بوی خون و بوی نم حالا از همیشه واضحتر شده بود. سرش را نزدیکتر آورد و گفت« آقا ... امشب باد هم با ما همساز شده. اینطور نیست». و بعد اشاره کرد که گوش بدهم. باد تخته های در را می لرزاند . گفت« این هم ساز امشبمان ولینعمت من» و خندید، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت« خوابتان که نمی آید». نمی دانستم چه بگویم . خسته بودم اما اشاره چشم کردم که نه.
بلند شد و رقصان رفت بالا. برگشتنی ،آفتابه و لگن دستش بود. نک پا نک پا و آهسته می آوردشان. چیدشان جلوی تخت و باز رفت بالا. خواستم بلند شوم اما نتوانستم. باز صداهای غریب شروع شدند. خوب گوش دادم. چیزی را انگاری کف اتاق بالا می کشیدند. بعد صدای پارس سگ آمد و پی اش صدای شلیک.
چشم بستم و آرزو کردم که تمام اینها خواب باشد. اما برایم توفیر نداشت با واقعیت. آرزو کردم صدای شلیک جزء صداهای معمول دوروبرم نباشد بلکه تکه ای از خیالم باشد که آهسته و غفلتی سریده به دنیای واقعیتم. اما



آنوقت کدام می شد واقعیت و کدام می شد تار جهیده و رمیده از دنیای دودآلود خیالم. وقتی آسوده تر شدم . چشم وا کردم. او ایستاده بود در چهارچوب در. لاشه سگ روی شانه اش بود. خون از پوزه و دهانش قطره قطره می چکید و می سرید روی پتوی سبزرنگ دورادور تنش. زانو زد جلوی تخت. از دوپای سگ گرفت و وارونه گرفتش روی آفتابه. خون از شکافتگی و سوراخ روی سینه سگ می سرید و از پوزه اش می چکید توی آفتابه. وقتی فاصله چکیدن قطرات زیاد شد. لاشه را آهسته گذاشت توی لگن. بعد از زیر پتو بطری بیرون آورد. درش را باز کرد ونصفش را خالی کرد توی آفتابه و نصف دیگرش را داد به من. دامن را کشید سرش و چیزی زمزمه کرد و اشاره کرد که بنوشم و خودش هم آفتابه را برداشت و سرکشید. وقتی هردو با کنج پتو دهانمان را پاک کردیم آهسته گفت« برو آنورتر تا ...» و آمد که بشیند. خواستم بگویم نمی توانم حتی جم بخورم . دستم را عمود کردم تا نشانش بدهم اما اینبار بی هیچ تقلایی بلند شدم. انگار که خونی دیگر در رگهایم سریده بود. روی دو پا ایستادم و کمی خودم را اینور و آنور کردم. سرشوق دویم بالا. هلهله و کیل می کشیدم و می رقصیدم. حس می کردم پرواز می کنم. خواستم نعره بزنم که صدای صاحبخانه آمد که مرا می خواند. تازه متوجه دوروبرم شدم. چه خبطی . از پله ها آمده بودم بالا. پا گذاشته بودم به اتاق صاحبخانه ام. چیزی که در طی این هفت سال حتی جرات اندیشیدن درباره اش را نکرده بودم. کیل می کشیدم و پا می کوفتم و همانطور که روی نک پای چپم می چرخیدم. دورادور اتاق می گشتم. اما چیزی که بهر گزران زندگی باشد اینجا نبود. بوی تعفنی که گاه به گاه در خانه و اتاقها می پیچید لحظه به لحظه انگاری بیشتر می شد. آواز خوانش صاحبخانه دم به دم بالا می گرفت. مردد اینکه بروم پایین یا بمانم. دریچه کوچکی را در سقف کشف کردم. چهارپایه ای که کنج اتاق پای پنجره بود پیش کشیدم و دریچه را گشودم. از بوی تعفنی که زد بیرون جلوی بینی ام را گرفتم. یک اطاق کوچک.... چیزی روی دیوارها آویخته نبود.کنج اطاق صندوقی بود و زیرش فرش پوستی انداخته بودند. خزیدم سمت صندوق و درش را وا کردم. شمعی خاموش بالای سر مرده توی صندوق گذاشته بودند ودورش پر بود سنگهای درخشان قیمتی و الماس ومروارید. کفن سبزرنگ مرده را ؛ جایی که روی گردن مرده را می پوشاند پاره کرده بودند. تند بلند شدم. دادوفریاد صاحبخانه پیچیده بود و به درودیوار می کوفت . خواستم پتویی را که از سرما انداخته بودم روی شانه ام را پهن کنم و پرش کنم از این سنگهای قیمتی و مرواریدهای چشم ودل ناز. اما صدای گامهای صاحبخانه را شنیدم که بالا می آمد. تند از دریچه جستم پایین. او در چهارچوب در ایستاده بود وتا من را دید، آه کشید. تمام تنش می لرزید و گاه گاه آروغ می زد. گمانم مختار کارهایش نبود. قهقه می زد و گاهی هم هق هق گریه می کرد. دست کوفتم به شانه اش. نگاهم کرد و گفت« آقا .... پس تمام شد. چه دیر... خیلی سخت بود آقایم ... خیلی...».آهسته آهسته از پله ها رفتیم به اطاقم. دامن را که روی لاشه سگ توی لگن کشیده بود و حالا فقط کنجی اش سبز مانده بود. برداشت و دوید دورادور اتاق. می دوید و هلهله می کرد. با آن دستی که پتو را به خودش نپیچانده بود دامن را دور سرش تاب می داد و کیل می کشید. وقتی عرق به سروصورتش نشست. با کنج دامن که هنوز سرخ نمی زد صورتش را پاک کرد و نشست کنارم. گفت« بالاخره باید تمام می شد این دایره تقدیر ما ولینعمت من». سر تکان دادم.گفت« دیدید آقا. چه مظلومانه دراز کشیده توی صندوق». بعد دندانهایش را به هم فشرد و گفت« نمی خواست آقا... حتی مرده اش هم میل نداشت بچپد توی صندوق. ولی به تقلا و زور...».
بلند شدم. تند پرسید« کجا آقایم... ناراحت شدید». سرنفی تکان دادم و آهسته گفتم« می رم بیرون». بلند شد و دوید سمت در و توپید« نه شما... این چند سال همش پی شما بودم تا به موقعه اش این زاریهای دلم را بیرون بریزم. ولی شما...». گفتم که باید یکی را ببینم. سرش را خم کرد و چشمهایش را تنگ« کی ؟».
« نمی دونم. درست و حسابی نمی شناسمش. فقط چند بار دورادور دیدمش. همش دنبالمه. عینهو سایه. اول بار توی کوچه ها دیدمش...». تند وخنداخند گفت« بله آقای من... خب بروید... بفرمایید». و در را وا کرد. آهسته آهسته و لرزان از کنارش رد شدم و تا پایم رسید به کوچه . دویدم سمتی . وقتی خوب خسته شدم و عرق به سروصورتم نشست، وسط کوچه ای نشستم و عریان شدم. حس کردم... نزدیک شده... و نزدیک می شود... می آید پیشم... اول بوی رطوبت و ... بعد بوی خون تیزتر می شود... پهلویم می نشیند. بی حرکت و چشم بسته می مانم. آهسته می گوید. صدایش انگار از ته چاهی می آید... « خیلی به زحمت... راضی نمی شد به زندگی توی صندوقچه آقای من. ولی به ضرب گلوله...». خواستم بپرسم چرا که خنداخند گفت
« نمی دانست آقا... این همه سال که باهاش زندگی می کردم نفهمید که من هم حریص عتیقه جاتم. خیلی شیادتر و حریص تر از خودش. وقتی چیزی می خرید و آویزان می کرد به دیوار. لذتی که من می بردم برابر لذت هزارو یک شب همخوابگی ...». خواستم بلند شوم . دست به شانه ام گذاشت و گفت« ولی آقایم...
ستاره های من و او یک جایی با هم تداخل داشتند. یک جایی کناربه کنارهم می شدند ولی کمی جلوتر ستاره ی دوم خاموش می شد. کور می شد. کور... این را همان شب اول توی طالعمان خواندم. ولی طالع دوم چند سال بعد پیش آمد... های های... غروب نشسته ام کنارش، پای پنجره. او با عتیقه هایش مشغول است و من هم زیر چشمی نگاهش می کنم. دستهایش روی مرواریدها و سنگها می لغزد و می خزد. مرواریدها و سنگهایی که دل آدم را ... در می زنند ... بلند شو... برو ... می رود آقایم... می پرم طرف مرواریدها. جمعشان می کنم توی
مشتم و فشارشان می دهم. عجب ... های عجب... انگاری که هر کدامشان قلب دارند و قلبشان توی کف دست آدم می زند... صدای قهقه اش می آید، قاطی صدای غریبه ی عتیقه فروش... سرک می کشم . با یکی از همین مردها یا دوره گردهای عتیقه فروش چانه می زند و می خندد. خودش را تاب می دهد و دستش راهی وهی
می برد لای موهایش... مرواریدها... سنگها... الماسها.... قلبشان با قوت و ناز می زند.... در اتاق وا می شود. مرواریدها و سنگها را می پاشم کف اتاق و داد می زنم اینها... این کثافتها....
می خندد به قهقهه و دستش را دراز می کند طرفم. آه ... یک ... یک .. یک گردن بند الماس ... دستهایم
می لرزد آقا... دستهایم می لرزد... می اندازد گردنش. ولی جای آن الماس قشنگ ناب تراش خورده آنجا نیست. .. مثل خودش که جایش خانه و کوچه نبود... آن صندوقچه خانه اش بود....». یکدفعه بلند شد. چیزی گذاشت کف دستم و دوید سمتی . خواستم بدوم پی اش. اما پاهایم جان نداشتند. دستم را وا کردم. گردنبند الماسی پیچیده لای تکه پارچه سبزی که گوشه اش خونی بود... نگاه طرفی کردم که رفته بود... اما ندیدمش... گردن بند را انداختم گردنم و چشم بستم... صدای شلیک گلوله آمد و....
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32164< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي